کد مطلب:12361 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:265

درهایی که محکم بسته شده بود
«قد نعلم إنه لیحزنك الذی یقولون، فانهم لایكذبونك و لكن الظالمین بآیات الله یجحدون(33)و لقد كذبت رسل من قبلك فصبروا علی ما كذبوا و اوذوا حتی اتاهم نصرنا و لامبدل لكلمات الله و لقد جاءك من نبإی المرسلین.»(34)

انعام / 33 و 34

ترجمه: 33- ای پیامبر، به راست ما می دانیم كه گفتار كافران تو را غمگین می كند. ولی (غم مخور و بدان كه) آنان تو را تكذیب نمی كنند، بلكه این ظالمان آیات خدا را انكار می نمایند.

34- البته پیامبرانی هم پیش از تو تكذیب شدند، اما آنان پایداری كردند (و در این راه) آزارها دیدند، تا آن هنگام كه كمك و یاری ما به آنان رسید. (بدان كه این یكی از سنتهای الهی است)، و هیچ چیز نمی تواند سنتهای خدا را دگرگون سازد. و از اخبار رسولان دیگر نیز مقداری به تو رسیده است.

تا سال حزن و اندوه كه در سال دهم بعثت بود، پیامبر برای دعوت خود از مكه محل ولادت و مكان بعثتش خارج نشده بود. البته با بعضی نمایندگان در موسم حج ملاقات



[ صفحه 121]



داشت و آنان را به اسلام دعوت كرده بود.

به حكم تاریخ دینی مربوط به شهر مكه و خانه كعبه كه سابقه ای بس دیرینه دارد شایسته آن بود كه پیش از هر شهر دیگری دعوت اسلام در آن استقرار یابد. اما ده سال نزاع سخت میان اسلام و بت پرستی قریش جنبش و خروش مكه را به بالاترین نقطه ممكن رسانید و ناگزیر ساخت كه حوادث مسیر دیگری را در پیش گیرد. پیامبر كار را از طائف شروع نمود لذا از مكه خارج شد تا یاری قبیله ثقیف را به دست آورد، و در برابر قوم خود به وسیله آنان قدرت یابد. و امیدوار بود و دعوتی را كه قریش ظالمانه و با مقاومت و آزار و فشارهای سخت با آن مخالفت و مبارزه می كردند اینان بپذیرند.

مصطفی (ص) خود به تنهایی رهسپار طائف شد. هنگامی كه به طائف رسید به سه برادر كه فرزندان «عمرو بن عمیر» بودند مواجه گشت. آنان در آن روزگار سران قبیله ثقیف بودند. یكی از آنان همسر بانویی قریشی از «بنی جمح» بود. با آنان در باغی كه داشتند به گفتگو نشست، و به اسلام دعوتشان كرد و از آنان یاری خواست.

برادر نخستین در پاسخ گفت: اگر واقعا خدا تو را فرستاده است پرده كعبه را از آن جدا كن و كنار بگذار، دومی گفت: آیا خدا غیر از تو را نیافت كه به عنوان رسول به سوی مردم بفرستد؟ سومی گفت: به خدا من هرگز با تو سخن نخواهم گفت! اگر تو واقعا چنانكه ادعا می كنی رسولی از رسولان خدایی در حقیقت بزرگتر از آن می باشی كه من پاسخ تو را بگویم، و اگر بر خدا دروغ می سازی شایسته نیست كه من با تو همسخن شوم.

مصطفی (ص) از نزد آنان برخاست در حالی كه از خیر قبیله ثقیف نومید شد. بالاترین چیزی كه از آنان انتظار داشت این بود كه خواهش او را در مورد پوشیده داشتن مطالب و سخنانش بپذیرند تا قریش به جرأت و جسارتشان بر او نیفزایند. اما آنان سفیهان خود را تحریك نمودند كه نسبت به پیامبر بدزبانی و پرخاشگری كنند. حتی مردم اطراف او جمع شدند، و او را به باغی كه متعلق به عتبة و شیبة دو فرزند ربیعة بود كشاندند. آن دو در باغ بودند. پیامبر هم وقتی كه مردم از او دور شدند آنجا نشست درحالی كه دو فرزند ربیعه به او نگاه می كردند، و آنچه پیامبر از نادانهای اهل طائف می كشید می دیدند.

در آن حال، مصطفی چهره اش را به جانب آسمان بلند كرد، و با نهایت تضرع و با دلی پر از درد چنین گفت: «ای خدا، من از ضعف نیروی خود، و از اینك راههای چاره



[ صفحه 123]



من بسیار اندك شده است، و در نظر این مردم خوار و بی مقدار شده ام بسی اندوهناكم. رنجهایم را تنها با تو در میان می گذارم! ای آنكه از همه كس به من مهربانتری. تو پروردگار مستضعفانی، و تو پروردگار منی، تو مرا به چه كسی واگذار می كنی؟ آیا به كسی كه از تو دور است و به من خشم و ترشرویی می كند، یا به دشمنی كه به او قدرت و امكانات داده ای؟ اگر به فرمان تو خشمی بر من نبوده است من حرفی ندارم، و همه سختیها و آزارها را می پذیرم. اما حمایت و حراست تو از من در كار تبلیغ و دعوت به دین گشایش و توانایی بیشتری برای من خواهد بود. من به نور هدایت و توجه تو پناه می آورم؛ نوری كه به بركت آن همه تاریكیها روشن شده است و بر اساس آن امر دنیا و آخرت به صلاح آمده است. پناه می برم از اینكه خشم تو بر من نازل گردد، و یا نارضایتی تو به من وارد شود. مؤاخذه و بازخواست حق توست، و امید ما به بازگشت به سوی تو در اختیار و قدرت توست. امید آنكه تو راضی گردی. هیچ نیرویی برای اطاعت از تو و هیچ مانعی برای دوری از نافرمانی تو جز به لطف و یاری تو ممكن نیست.»

گویی رحم دو فرزند ربیعه به سبب تضرع والتجای پیامبر به درگاه خدا بحركت افتاد. آن دو مقداری انگور همراه با غلامشان «عداس» كه نصرانی بود برای پیامبر فرستادند. وقتی «عداس» شنید كه پیامبر می گوید: «بسم الله» هراسناك شد. گفت: سوگند به خدا كه این جمله را اهل این شهر بكار نمی برد. مقداری كه مصطفی (ص) با عداس از اسلام صحبت كرد عداس خود را به آغوش پیامبر انداخت. سر و دست و قدمهایش را می بوسید. در همان حال دو سرپرست عداس او را از دور دیدند. منتظر شدند تا به نزد آن دو برگشت. از او پرسیدند: تو به چه جهت سر و دست و پای این مرد را بوسیدی، جواب داد: ای سروران من، در روی این زمین بهتر از این مرد وجود ندارد. حقایقی را به من داد كه كسی غیر از پیامبر خدا آن را نمی گوید. به او گفتند: ای عداس، این مرد تو را از دینت منحرف نكند كه آئین تو بهتر از دین اوست.

مصطفی (ص) غمگین و نومید از گفتگو با قبیله ثقیف به مكه بازگشت. موسم حج فرارسید. او بنابر عادتش به راه افتاد تا دعوت خود را به گروه نمایندگان قبایل عربی كه به ام القری آمده بودند پیشنهاد كند. در حالی كه قومش در مخالفت با او سختگیرتر از همه



[ صفحه 124]



بودند، و تنها عده كمی به او ایمان آورده بودند.

این سیر و سفر در آغاز برای پیامبر موجب یأس و نومیدی شد.پیامبر بجانب«منی» محل اجتماع حجاج رهسپار گشت. در آنجا مقابل گروهی بسیار ایستاد و گفت: ای بنی فلان، من رسول خدا به سوی شما می باشم. خدا به شما فرمان می دهد كه او را پرستش كنید، و هیچ چیز را با او شریك مسازید، و آنچه را غیر خداست كنار بگذارید، و به او ایمان بیاورید، و مرا تصدیق كنید. ای قبایل عرب از من حمایت نمایید تا از جانب خدا حقایق و مطالبی را كه مرا بدان مأمور و مبعوث كرده است برایتان بیان كنم.

در آن حال مردی چپ چشم كه گیسوی بافته شده ای در دو طرف پیشانی داشت و بر قامتش حله ای عدنی بود از جماعت قریش جلو آمد، و در میان مردم ایستاد و چنین گفت: ای بنی فلان، به هوش باشید كه این مرد می خواهد شما عهد خود را در مورد «لات» و «عزی» از گردنهای خود فرو افكنید، و سر از اطاعت آنها بیرون آورید، و به آنچه بدعت و ضلالت است روی آورید. او را اطاعت مكنید، و گوش به سخنان او مدهید. در آن حال فردی كه او را نمی شناخت گفت:كیست كه محمد (ص) را تعقیب كند و به آنچه می گوید پاسخ دهد؟ مردی در جواب او گفت: این عموی او عبدالعزی، ابولهب فرزند عبدالمطلب است.

مصطفی منتظر شد تا اینكه قبایل عرب از «منی» به منازلشان در مكه بازگشتند. پیامبر نزد قبیله «كندة» آمد، و آنان را به اسلام دعوت نمود. آنان دعوت او را نپذیرفتند. قبیله «بنی كلیب» هم به همان گونه دعوت او را رد كردند. آنگاه به سوی قبیله «بنی حنیفة» روان شد. و این قبیله هم زشتتر از همه قبایل دعوت پیامبر را رد كردند.

پیامبر دعوت خود را به جانب «بنی عامر بن صعصعة» متوجه ساخت. آنان راجع به پیشنهاد رسول خدا، در میان خود به تبادل نظر پرداختند. یكی از آنان به نام «فراس بن عبدالله» چنین گفت: «قسم به خدا اگر من به این جوان قریش دست می یافتم همه عرب را به وسیله او تحت قدرت و اختیار خود در می آوردم. سپس به جانب مصطفی آمد. و مانند كسی كه معامله می كند با او به چانه زدن پرداخت و گفت: «اگر ما با برنامه تو بیعت كنیم، و بعدا خداوند تو را بر مخالفانت پیروز گرداند آیا پس از تو زمام كار در دست ما



[ صفحه 125]



خواهد بود؟ و آیا ما سهمی در این امر داریم؟»

پیامبر فرمود: این كار به خدا مربوط است. و خدا زمام آن را هر جا كه بخواهد قرار می دهد.

آن معامله گر از جانب بنی عامر جواب داد: آیا تو برای حفظ و حمایت خودت سینه های ما را در مقابل عرب هدف قرار می دهی، ولی در آن زمان كه خدا تو را پیروز و غالب نمود قدرت و حكومت متعلق به غیر ما باشد؟ اگر چنین است ما نیازی به قدرت تو نداریم.



[ صفحه 127]